به وبلاگ من خوش آمدید
توجه توجه
در این وبلاگ من مطالب جالب و بدرد بخوری مینویسم.
برای سرگرمیش مطالب خنده دار هم اضافه میکنم و تست خود شناسی هم سعی میکنم هر هفته یکی جدید رو اضافه کنم.
یک نظر برای صرفه جویی در وقت : میتونید صفحه دلخواهتونو save کنید تا در موقع مناسب اون رو بخونید.
نوشته های دل خودمم هست امید وارم که جالب باشه و خوندنش آموزنده باشه.
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
در ادامه يك دعا هم از كتاب صحيفه سجاديه گذاشتم ديدم به متن بالا كه نوشتم هم ميخوره براي همين گذاشتم.
داستان هم در ادامه مطلب گذاشتم اگه با مرامين و تا حالا خوندين مطالب رو حتما بخونيد و نظرتون رو بگين.
پ.ن: اگه نتونستم به همه خبر بدم كه آپ كردم ببخشيد در اولين فرصت خبر ميدم... سپاس گذارم از اينكه به جهان خاموش من قدم گذاشتيد.
اي كه گره هر مشكلي به دست تو مي گشايد، و اي كه حدت هر سختي به لطف تو نرم مي شود. راه گريز سوي آسايش و رفع اندوه از تو بايد خواست. فراز و نشيب هاي درشت و ناهموار زندگي پيش قدرت تو هموار مي شود و به لطف تدير تو اسباب هر چيز فراهم مي گردد. قضا به نيروي تو جاري است و همه چيز مطابق اراده تو مي گذرد. همه اشيا مشيت تو را ناگفته اطاعت مي كنند و به نهي تو اظهار ناكرده باز مي ايستند.
آن تويي كه در حوادث غم انگيز تو را مي خوانند و در پيش آمد هاي ناگوار به تو پناه برند. بليه دفع نشود مگر آن كه تو دفع كني و بسته، گشوده نگردد مگر آنچه تو بگشايي. اي پروردگار، سختي پيش من آمد كه سنگيني آن را مرا خرد كرد و گرفتاري فرا رسيد كه بار آن مرا به ستوه آورد. تو آن را به قدرت خويش بر من فرود آورده اي و به فرمان خود سوي من روان ساخته. آن را كه تو آوردي ديگري نبرد و آن چه تو فرستي ديگري باز نگرداند، بسته تو را ديگري نگشايد و گشاده تو را ديگري نبندد، دشوار تو را كسي آسان نگرداند، رها كرده تو را ديگري دست نگيرد.
پس بر محمد و آل او درود فرست اي پروردگار و به فضل خود باب فرج را به روي من بگشاي و دست اندوه را به قدرت خود از من رفع كن، در شكايت من نيك بنگر. كام مرا به اجابت مسئول من شيرين گردان و از نزد خود رحمت و گشايشي، طبق دلخواه، نصيب من كن، راه بيرون شدن از اين شدايد را به زودي فراهم ساز. مرا به سبب پريشاني دل از رعايت و اجابت و متابعت سنت باز مدار. كه از آنچه پيش آمد دل تنگ دارم و زير بار حوادث از اندوه آكنده ام. تويي كه ميتواني بلا را از من دور كني و آنچه گرفتار آن شده ام از من باز گرداني، اين لطف را در باره من انجام ده، هر چند شايسته آن نيستم، اي كسي كه تخت پادشاهي عظيم خاص توست.
که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید میریم کم به چشم میاد!
چقدر خنده داره
که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!
چقدر خنده داره
که وقتی میخوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر میکنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که میخوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
چقدر خنده داره
که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی میکشه لذت میبریم و از هیجان تو پوست خودمون نمیگنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانیتر از حدش میشه شکایت میکنیم و آزرده خاطر میشیم!
چقدر خنده داره
که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!
چقدر خنده داره
که سعی میکنیم ردیف جلو صندلیهای یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!
چقدر خنده داره
که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمیکنیم اما بقیه برنامهها رو سعی میکنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!
چقدر خنده داره
که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور میکنیم اما سخنان قران رو به سختی باور میکنیم!
چقدر خنده داره
که همه مردم میخوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن!
چقدر خنده داره
که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال میکنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا میگیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو میشنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر میکنیم!
خنده داره
اینطور نیست؟
دارید میخندید؟
دارید فکر میکنید؟
این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشید که او خدای دوست داشتنی ست.
آیا این خنده دار نیست که وقتی میخواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلیها را از لیست خود پاک میکنید؟ به خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند.
این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره
ادامه مطلب رو هم بخونید جالبه
یک سری عکس خنده داره
که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد میگذره!
اين روز مباركــــــــــ ميلاد دو نور حضرت محمد (صلي الله عليه و اله) و حضرت امام صادق(عليه السلام)-مؤسس مذهب جعفري- را به شما و خانواده گراميتان تبريك ميگويم.
اميدوارم هر جاي اين كره خاكي هستيد موفق، سلامت و شاد باشيد .
به مناسبت ولادت پيامبر اسلام دعايي در سپاسگذاري خداوند و درود بر رسول او نوشتم اميدوارم كه لذت ببريد. از اين به بعد سعي ميكنم هفته اي يك دعا بنويسم حالا يا به زبان خودم يا نقل از كسه ديگر.
براي اولين بار هم يكي از شعر هام رو تو يك عكس گذاشتم.
اميدوارم خوشتون بياد.
نظر فراموش نشه.
به اميد آنكه نفسي بر آيد تا دوباره بنويسم، هر چند نباشد جاني در قلمم.
به خداوند رحمان مي سپارمتون.
فعلا.
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداوند را كه بر ما منت نهاد و پيغمبرش محمد (صلي الله عليه و اله) را بر ما فرستاد نه بر امم گذشته و مردم پيشين، به قدرت خود كه از هيچ كار اگر چه بزرگ بود فرو نمي ماند و هيچ چيز گر چه خرد باشد از دست او به در نمي رود. همه امت ها را به ما ختم فرمود و ما را شاهد انكار آنان قرار داد، به فضل خويش ما را به شماره از آنها افزون گردانيد.
خدايا بر محمد درود فرست كه امين وحي تو است و برگزيده آفريدگان و خالص از بندگان تو. پيشواي رحمت است و كاروانسالار خير و كليد بركت. در ازاي آن كه براي امر تو رنج كشيد و تن خود را مقابل آزارها فرا پيش داشت و با خويشان خود در راه دعوت تو آشكارا در آويخت. با قوم و تبار خود براي خشنودي تو نبرد كرد. براي زنده كردن دين تو از ارحام خود بريد و نزديكان را كه انكار تو كردند از خود دور ساخت و بيگانگان كه دين تو را پذيرفتند به خود نزديك گردانيد. با دوران دوستي كرد براي تو و با نزديكان دشمني نمود در راه تو. تن خويش را در رسانيدن پيام تو به رنج افكند و براي دعوت به دين تو خود را به تعب انداخت و به پند اهل دعوت تو مشغول داشت و سوي شهر غربت هجرت كرد، از وطن و اهل و خانه و زادگاه و هر چه دلبستگي داشت دوري گزيد، چون مي خواست دين تو را فيروز گرداند و براي سركوبي منكران تو ياوران به دست آورد. تا آن چه درباره دشمنان مي خواست به انجام رسيد و آن چه براي دوستان تو مي خواست تمام گشت. از ياري تو گشايش خواست و با ناتواني از تو نيرو طلبيد و سوي آنان تاخت. در ميان سراي ايشان جنگ پيوست و بر آرامشگاه آنان هجوم برد تا فرمان تو آشكار گشت و سخن تو بر كرسي نشست، با اين كه مشركان را نا خوش آمد.
خداوندا!! او را به ازاي اين رنج به بالا ترين درجات بهشت بالا بر. چنان كه ديگري با او در يك منزلت نباشد و در مرتبه مانند او نبود و هيچ فرشته مقرب و نبي مرسل با او برابر نباشد و آن چه نويد دادي از شفاعت نيكو درباره خاندان پاك و امت مؤمن او بيشتر از آن عطا فرما. اي كه به وعده خود وفا مي كني و گفتار خود را به انجام مي رساني و زشتي ها را به چندين برابر از حسنات مبدل مي كني كه تويي صاحب احسان عظيم.
شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار
نشه، جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه،
قایقام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون
در همین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که روشن
کردم متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد موند
تصمیمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشین رو تو گاراژ پارک کردم، لباسم
رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود
اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: “هوا بیرون خیلی بده …..” که
همسر عزیزم جواب داد: آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی
رفته ماهیگیری؟
من هنوز که هنوزه نمیدونم همسرم اون روز شوخی میکرد یا نه، ولی من دیگه هیچوقت نرفتم ماهیگیری
****************************
قصهی زندگی من ... پی امهایی که آفلاین میشوند و اس ام اسهایی که بیجوابند و تماسهایی که برقرار نمی شود
************************
هنگام خرید بیش از 10 عدد نان سنگک به هشدار های پلیس توجه فرمایید
در ساعت های خلوت نان سنگک به تعداد زیاد نخرید
نان سنکگ را در صورت خرید تعداد زیاد به درون کیسه پلاستیک سیاه قرار دهید و با دربستی مطمئن خود را به منزل برسانید
نان رو در دستی که به سمت دیوار است بگیرید
***************************
نميدونم چرا پسر بچه رو كه پوشك ميكنن همه دخترا ميريزن سرش! اما موقع عوض كردن دختر بچه، باباشم بيرون ميكنن!
***************************
اعلام قیمت جدید قبر در بهشت زهرا - دوتا بخر 3 تا ببر
مدیرکل روابط عمومی سازمان بهشت زهرا با اعلام اینکه قیمت پیش خرید قبرهای سه طبقه سه میلیون تومان است گفت: قیمت قبرهای سه طبقه برای طبقه زیرین رایگان و برای طبقات دوم و سوم 350 هزار تومان و در مجموع 700 هزار تومان است. اسماعیل دانش پژوه گفت: قبرهای خریداری شده سند دارد و تنها به فرد خریدار یا بستگان درجه اول او واگذار می شود
**************************
کارشناس هواشناسی اخبار: ...که در صورت بارش باران، فردا هوایی بارانی خواهیم داشت!
***************************
از سال دیگه دانشجوهای مصری باید 2 واحد انقلابم پاس کنن... :))
يك روز روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می كنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟
روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی. روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد.
آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.
روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم.
رضا رشيد پور مجري توانمند صدا و سيماي کشورمان در ادامه يکي از يادداشتهاي خود با عنوان "عجيب اما واقعي" که در وبلاگشخصياش (فقط چند خط) منتشر کرده است به نقل خاطرهاي خواندني از حسين رضا زاده از زبان هادي ساعي پرداخته که خواندن آنخالي از لطف نيست.
بر اساس اين گزارش رشيد پور در اين مطلب چنين نقل کرده است:
حسين رضازاده از المپيک بر گشته بود. هر کسي ميخواست خودي نشان بدهد و از او تقدير کند. کارخانهها و شرکتها از هم سبقتميگرفتند. سايپا تصميم گرفته بود يک ماکسيما به رضا زاده بدهد. مراسمي برگزار کردند. من هم دعوت بودم. گروه موزيک ارتشسرود ملي زد و قرآن تلاوت شد و مدير عامل وقت سايپا (مهندس قلعه باني) روي صحنه رفت و کلي از سجاياي اخلاقي جهان پهلوانحسين رضا زاده تعريف کرد. مجري برنامه از حاضران خواست که چند دقيقه به محوطه باز تالار بروند تا کليد خودرو در حضورعکاسان و خبرنگاران به رضازاده هديه شود. حالا جمعيتي نزديک به هزار نفر کنار ماکسيما ايستادهايم تا قلعه باني کليد را به رضازادهبدهد. فلاش مکرر دوربينها اين صحنه را ثبت ميکنند.
حسين کليد را گرفت و سوار ماشين شد. چند دور مقابل دوربينها چرخيد و از درب محوطه بيرون رفت. گفتند لابد رفت تا ماشين راامتحان کند و الان بر ميگردد. هزار مهمان و خبرنگار و مديران سايپا نزديک به يک ساعت چشمشان به در خشک شد ولي جهانپهلوان بر نگشت!
کمي نگران شدم و به موبايلش زنگ زدم. بلافاصله گوشي را بر داشت. پرسيدم که حسين کجا رفتي آخه؟ اينها همه منتظرند. باخونسردي کامل گفت: "من الان تو راه اردبيلم ... ازشون تشکر کن .... بگو ماشين خوبيه ..... دستشون درد نکنه" هم به شدت تعجبکرده بودم و هم از ته دلم ميخنديدم!
در تصاویر فوق ناراحتی یک سگ نسبت به هم نوع خود موقع زیر گرفتن توسط ماشین نشان داده شده . واقعا جای تاسف داره که سگ با این زبان بی زبانی نسبت به مرگ هم نوع خود ناراحت میشه ولی ما ایرانی ها.....
حالا حیوون رو دیدید. مهرورزی انسان رو هم در عکس پایین ببینید
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که می دانم او چه کسی است..!
صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم
قصه دنیا به سر می آید و من نیستم
یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند
کاری از من بلکه بر می آید ومن نیستم
خواب و بیداری خدایا بازهم سر می رسد
نامه هایم از سفر می آید و من نیستم
هرچه می رفتم به نبش کوچه او دیگر نبود
روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم
در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز
شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم
بعد ها اطراف جای شب نشینی های من
بوی عشق تازه تر می آید ومن نیستم
بعد ها وقتی که تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی رهگذر می آید ومن نیستم
مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت:
اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي
مرد ايستاد و در همان لجظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد. بهر حال نجات پيدا كرده بود . به راهش ادامه داد .به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت :
بايست!!
مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد. بازهم نجات پيدا كرده بود .
مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه اش کرد و تميز کردن زمين رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واستون بفرستم تا پر کنين و همينطور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.»
مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد.. نميدونست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10کيلويي گوجه فرنگي بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگيها رو فروخت.
در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه اش رو دو برابر کنه.. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد ميتونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت ...
پنج سال بعد، اون مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده ي خانواده اش برنامه ریزي کنه، و تصميم گرفت بيمه ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبتشون به نتيجه رسيد، نماينده بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد:
«من ايميل ندارم.»
نماينده بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. ميتونين فکر کنين به کجاها ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
3تا مطلب گذاشتم برين حالش رو ببرين بخونين نظر فراموش نشه هاااا
این مرد کیست؟ برگرفته از ویکیپدیای فارسي
· در حدود 250 سال پیش در ایران زندگی میکرد.
· خواندن و نوشتن و حفظ کردن قرآن را نزد مادرش آموخت.
· شجاع و با اراده بود و از مرگ ترسی نداشت.
· میگویند به چند زبان زنده دنیا آشنایی داشت. به ترکی، فارسی، و عربی تسلط کامل داشت و فرانسوی و روسی را توسط بازرگانان فرانسه و روسیه آموخت.
· از وی به عنوان فردی متعصب و خشک مذهب نام برده اند.
· با روحانیون دینی به نیکی رفتار میکرد. با اهل شریعت با احترام و رافت میزیست.
· همیشه نماز میخواند. شبها علی رغم خستگی و کار زیاد، نماز شبش فراموش نمیشد.
· پس از مرگش، وی را به نجف اشرف بردند و در جوار آرامگاه امام اول شیعیان به خاک سپرده شد.
آیا او را شناختید؟
بله، او محمد فرزند محمد حسن خان، معروف به "آقا محمد خان" یا "آغا محمدخان قاجار" است. علاوه بر موارد فوق، تاریخ در باره او چنین مینویسد:
· پس از حمله عمومی و سقوط کرمان، سربازان وی تمامی کسانی را که در غیر از«بست» قرار داشتند به قتل رسانده وتمامی اموال وداراییها را ضبط و به نوامیس تعرض کردند این وضع تا زمان فرمان توقف غارت توسط خان قاجار ادامه داشت. پس از آن و پس از آنکه خان قاجار متوجه فرار موفق شهریار جوان زند گردید دستور داد که تمامی مردان کرمانی از چشم نابینا گردند و حتی کسانی را که به بست رفته بودند نیز از این دستور مجزا نکرد. بیست هزار جفت چشم به وسیله سپاه قاجار تقدیم خان شد.(سر پرسی سایکس این تعداد را هفتادهزار جفت میخواند).
· پس از آنکه لطفعلی خان زند به بم فرار کرد و با خیانت حاکم بم دستگیر و به فرستادگان آقامحمدخان تحویل داده شد، شهریار زیبای زند به دستور آقا محمد خان توسط چهارپاداران مورد تجاوز جنسی قرار گرفت و چشمهای شهریار زند از کاسه خارج گردید. خان قاجار قصد داشت که به شهریار جوان افسار زده و در مسافرتها به عنوان حیوان در پای رکاب خود بدواند که به علت ضعف و زخمهایی که برداشته بود این کار میسر نگردید. نهایتا در تهران به زندگی لطفعلی خان خاتمه داده شد.
· پس از لشکرکشی و تصرف شهر تفلیس، آغامحمدخان دستور ویران کردن قسمتی از شهر و قتل عام مردم را داد و باردیگر سربازان وی در این شهر بدستور او به تجاوز به ناموس مردم دست زدند. تمام کلیساهای شهر ویران شد و روحانیون مسیحی دست بسته به رود ارس انداخته شدند. در نهایت آغا محمد خان با پانزده هزار تن از دختران و حتی پسران شهر که آنان را به اسارت گرفته بود به تهران بازگشت. اینان برای سواستفاده جنسی و نیز برای بردگی به ثروتمندان فروخته شدند.
· بعد ار آن به خراسان لشکر کشید و شاهرخ، پسر نادر را که کور و پیر بود به همراه همه درباریانش به قتل رسانید تا انتقام کشتن فتحعلیخان را بگیرد. خان قاجار برای افشای محل جواهراتی که نادر از هند آورده بود شاهرخ را به حدی شکنجه کرد که وی در زیر این شکنجهها جان سپرد. آقامحمدخان پس از کشف محل جواهرات نادر، آنان را روی سفره گسترد و از شدت عشق به طلا و جواهر، بر آنان غلتید.
· زمانی که آقا محمد خان قاجار شهر کرمان را در محاصره داشت سربازی که یکبار جان وی را نجات داده بود به او خیلی نگاه میکرد و گویا با نگاه خود میخواست که آن ماجرا را به یاد خان بیاورد. آقا محمد خان نیز دستور داد تا چشمهای او را در بیاورند..
· سر جان ملکم درباره او میگوید: " در مورد بیرحمی و سنگدلی او همین بس که برای جانشین کردن برادر زاده خود باباخان از کشتن برادران و پسرعموهای خود نیز احتراز نکرد یا اینکه پس از دستگیری لطفعلی خان زند تمام مردان کرمان را اعم از پیر و جوان یا کشت یا کور کرد و شهر کرمان را به شهر کوران تبدیل ساخت درحالیکه کرمان را تسخیرکرده بود و از شهرهای خود او بحساب میآمدند و مردم کرمان جزء ملت خود او بودند".
پس به یاد داشته باشید دین داری به نماز و شب زنده داری نیست طبق فرمایش امام علی باید حق رو بشناسی و مطابق حق رفتار کنی شاد باشید
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحاليمشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»
اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيواناتبدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحبمزرعه يك تله موش خريده است . . . »!
مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ،برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري بهتله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقايموش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موشبه من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاويتوي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريدشد.
سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكربود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟
در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد.. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند.
او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موشنبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تلهموش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد.
صاحب مزرعهبا شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد اورا فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه بهخانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« برايتقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست .»
مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت وساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.
اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز بهخانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دارمجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.
روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كهيك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيليزود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مردمزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديكتدارك ببيند.
حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بستهاي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
مخلص کلام : اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطيهم به شما ندارد ، كمي بيشتر فكر كنید.. شايد خيلي هم بي ربط نباشد!
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 336
می گویند مرد بسیار فقیری که نابینا هم بود روی پله های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را روی زمین کنار پایش گذاشته بود روی تابلو نوشته شده بود:"به من مستحق نابینا کمک کنید". روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به کلاه انداخت ، فقط چند سکه در آن بود او نیز چند سکه دیگر داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ، آن را برگرداند و جمله دیگری روی آن نوشت. سپس تابلو را کنار پای او گذاشت . آنجا را ترک کرد. عصر همان روز روزنامه نگار به آنجا بازگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کور از صدای قدم های او ، روزنامه نگار را شناخت و از او پرسید چه جمله ای نوشته است؟ روزنامه نگار گفت: چیز مهمی نبود ، من فقط جمله شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت نفهمید او چه جمله ای نوشته است ولی روی تابلو او این جمله نوشته شده بود:"بهار آمده است ولی من نمی توانم آن را ببینم."
منبع: مجله موفقیت
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 300
- دوست داشتن بهترين شکل مالکيت و مالکيت بدترين شکل دوست داشتن است . .
- آنگاه که غرور کسي را له مي کني، آنگاه که کاخ آرزوهاي کسي را ويران مي کني، آنگاه که شمع اميد کسي را خاموش مي کني، آنگاه که بنده اي را ناديده مي انگاري ، آنگاه که حتي گوشت را مي بندي تا صداي خرد شدن غرورش را نشنوي، آنگاه که خدا را مي بيني و بنده خدا را ناديده مي گيري ، مي خواهم بدانم، دستانت رابسوي کدام آسمان دراز مي کني تابراي خوشبختي خودت دعا کني؟
- دمها خيلي زود همراهان صميمي را فراموش ميكنن همين كه باران بند آمد خيلي ها چترهايشان را جا ميگذارند anonymous
- دختر جواني چند روز قبل از عروسي آبله سختي گرفت و بستري شد. نامزد وي به عيادتش رفت و در ميان صحبتهايش از درد چشم خود ناليد. بيماري زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عيادت نامزدش ميرفت و از درد چشم ميناليد. موعد عروسي فرا رسيد. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم ميگفتند چه خوب عروس نازيبا همان بهتر که شوهرش نابينا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنيا رفت، مرد عصايش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاري جز شرط عشق را به جا نياوردم".
- معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاءاش را درباره علم بهتر است يا ثروت بخواند. پسر با صدايي لرزان گفت: ننوشتيم آقا..! پس از تنبيه شدن با خط کش چوبي، او در گوشه کلاس ايستاده بود و در حالي که دستهاي قرمز و باد کردهاش را به هم ميماليد، زير لب ميگفت: آري! ثروت بهتر است چون ميتوانستم دفتري بخرم و بنويسم؟؟؟؟؟
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 403
دلي را نشكن شايد خانه خدا باشد،كسي را تحقير مكن شايد محبوب خدا باشد ، از كمك به كسي دريغ مكن شايد آن كمك كليد بهشت باشد ، سر نماز اول وقت حاظر شو شايد آخرين ديدارت با خدا باشد..!!!
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 390
و در فروع الکافی الکلینی آمده است: که پیامبر ص فاطمه را وصیت نمود و به او گفت: «;إذا أنا مت فلا تخمشي وجهاً ولا ترخي عليّ شعراً ولا تنادي بالويل ولا تقيمي عليَّ نائحة».
«وقتی من مُردم چهرهات را خونین مکن، موهایت را ژولیده و آویزان مکن، و فریاد واویلا سر مده، و زن نوحهسرایی را برای نوحهسرایی برای من مقرر مکن» .فروع الکافی 5/527
و شیخ شیعه محمد بن حسین بن بابویه قمی که نزد آنها ملقب به صدوق است میگوید: (از جمله گفتههای پیامبر ص
که پیش از او کسی آن را نگفته است این است میگوید: «النياحة من عمل الجاهلية». «نوحهسرای از اعمال جاهلیت است» .
و همچنین علمای شیعه مجلسى و نوری و بروجردی از پیامبر خدا ص حدیثی را نقل کردهاند که فرموده است: «صوتان ملعونان يبغضهما الله:إعوال عند مصيبة، وصوت عند نغمة؛ يعني النوح والغناء». «دو صدای نفرین شده هستند که خداوند آنها را دوست ندارد: شیون و فریاد به هنگام مصیبت، و صدای آهنگ و ترانه – یعنی نوحهسرایی و موسیقی -» .
بعد از همه این روایتها سوال اینجاست که چرا شیعه با حقیقتی که در این روایات ذکر شده است مخالفت میورزند؟! و ما چه کسی را تصدیق کنیم، آیا سخن پیامبر و اهل بیت را باور کنیم، یا گفته آخوندها را قبول کنیم؟!
اگر چنان که شیعیان ادّعا میکنند قمّهزنی و خونین کردن سر و نوحهسرایی و زدن به سر و سینه پاداش بزرگی دارد پس چرا آخوندها ومراجع تقلید شیعه قمّه نمیزنند و سر و صورت خود را خونین نمینمایند؟
برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب بروید چون دیدم عکس ها رو شاید بعضی ها نپسندند به ادامه مطلب بردم.
دراین مطلب 4 تا سوأل هستش. باید اونها رو سریع جواب بدی. حق فکر کردن نداری، حالا بزار ببینیم، چقدر باهوش هستی.
آماده ای؟
برو پایین تر.....
سوأل اول :
فرض کنید در یک مسابقه دوی سرعت شرکت کرده اید. شما از نفر دوم سبقت می گیرید حالا نفر چندم هستید؟
پاسخ:
اگر پاسخ دادید که نفر اول هستید، کاملاً در اشتباه هستید! اگر شما از نفر دوم سبقت بگیرید، جای او را می گیرید و نفر دوم خواهید بود.
سعی کن تو سوأل دوم گند نزنی.
برای پاسخ به سوأل دوم، باید زمان کمتری را نسبت به سوأل اول فکر کنی.
سوأل دوم:
اگر شما توی همون مسابقه از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟
جواب:
اگر جواب شما این باشه که شما یکی مانده به آخر هستید، باز هم در اشتباهید. بگید ببینم شما چه طور می تونید از نفر آخر سبقت بگیرید؟؟ (اگر شما از نفر آخر عقب تر باشید، خوب شما نفر آخر هستید و از خودتون می خواهید سبقت بگیرید؟؟؟؟)
شما در این مورد خیلی خوب کار نمی کنید، نه؟
سوأل سوم:
ریاضیات فریبنده!!! این سوأل رو فقط ذهنی حل کنید. از قلم و کاغذ و ماشین حساب استفاده نکنید.
عدد 1000 رو فرض کنید. 40 رو به اون اضافه کنید. حاصل رو با یک 1000 دیگه جمع کنید. عدد 30 رو به جواب اضافه کنید. با یک هزار دیگه جمع کنید. حالا 20 تا دیگه به حاصل جمع، اضافه کنید. 1000 تای دیگه جمع کنید و نهایتاً 10 تا دیگه به حاصل اضافه کنید. حاصل جمع بالا چنده؟
به عدد 5000 رسیدید؟ جواب درست 4100 است.
باور ندارید؟ با ماشین حساب حساب کنید.
مشخصاً امروز، روز شما نیست. شاید بتونید سوأل آخر رو جواب بدید. تمام سعی خودتون رو بکنید. آبروتون در خطره!!!
پدر ماری، پنج تا دختر داره: 1-Nana 2-Nene 3-Nini 4-Nono . اسم پنجمی چیه؟
جواب: Nunu؟
نه! البته که نه. اسم دختر پنجم ماری هستش. یک بار دیگه سوأل رو بخونید.
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 432
بازي روزگار را نمي فهمم! من تو را دوست مي دارم... تو ديگري را... ديگري مرا... و همه ما تنهاييم
داستان غم انگيز زندگي اين نيست که انسانها فنا مي شوند ، اين است که آنان از دوست داشتن باز مي مانند.
هميشه هر چيزي را که دوست داريم به دست نمي آوريم پس بياييم آنچه را که به دست مي آوريم دوست بداريم.
انسان عاشق زيبايي نمي شود. بلكه آنچه عاشقش مي شود در نظرش زيباست!
انسان هاي بزرگ دو دل دارند: دلي که درد مي کشد و پنهان است ، دلي که ميخندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولي کسي دوست ندارد که بميرد .
عشق مانند نواختن پيانو است. ابتدا بايد نواختن را بر اساس قواعد ياد بگيري، سپس قواعد را فراموش کني و با قلبت بنوازي.
دنيا آنقدر وسيع هست که براي همه مخلوقات جايي باشد پس به جاي آنکه جاي کسي را بگيريم تلاش کنيم جاي واقعي خود را بيابيم.
عشق در لحظه پديد مي آيد. دوست داشتن در امتداد زمان. و اين اساسي ترين تفاوت ميان عشق و دوست داشتن است.
راه دوست داشتن هر چيز درک اين واقعيت است که امکان دارد از دست برود.
انسان چيست ؟ شنبه: به دنيا مي آيد. يكشنبه: راه مي رود. دوشنبه: عاشق مي شود. سه شنبه: شكست مي خورد. چهارشنبه: ازدواج مي كند. پنج شنبه: به بستر بيماري مي افتد. جمعه: مي ميرد.ن اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به يکديگر نامحدود مي شود.
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 414
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم
من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند
من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند
من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد
من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.
من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهودهمی گذرانند.
من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.
من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.
من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.
من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.
من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.
من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.
من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.
من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.
من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی،عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و.....» هستم.
من در فریادهای شبانه شوهرم، وق دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم.
من در محاوره ی دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار،ابلیس،شجره مثمره، اثیری، لکاته و....» هستم.
دامادم به من «وروره جادو» می گوید.
حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند.
من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.
مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند.
واقعا من کیستم؟
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 445
سال 1939 دولت فرانسه هديه عروسي محمدرضا پهلوي كه يك مدل استثنايي از بوگاتي با نام كامل Type 57 C Vanvooren Cabriolet كه توسط طراحي به نام Vanvooren از روي مدل اصلي تغييراتي روي آن انجام شده بود را به ايران فرستاد.
اين خودرو 20 سال در ايران بود و بعد از آن به قيمت 275 دلار فروخته شد و به امريكا برده شد و هم اينك اين خودرو در مالكيت موزه پترسن Petersen Museum است.
از اين خودرو فقط همين يك نمونه موجود است.
به پلاك ايراني آن توجه كنيد!
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 438
مرورگر AOL 9.5 مرورگری قدرتمند و با سرعت بالا است که امکانات زیادی را در اختیار استفاده کنندگان آن قرار می دهد و به شما پیشنهاد می کنم حتما این مرورگر رو دانلود کنید
لازم به ذکر است که در مراحل نصب این مرورگر ، شما باید اکانتی بسازید که این اکانت ، ایمیل AOL شما نیز خواهد بود. مثلا اگر نام اکانت خود را Example انتخاب کنید ، Exampel@aol.com ایمیل شما خواهد شد
شما میتوانید نسخه کامل این نرم افزار رو با نصب آفلاین دریافت کنید
آدمها خيلي زود همراهان صميمي را فراموش ميكنن همين كه باران بند آمد خيلي ها چترهايشان را جا ميگذارند.
من آدم بزرگی نخواهم شد. من عروسک کوچکی هستم. عروسک سال های کودکی خواهرزاده ام که قرن ها بعد کودک شبیه سازی شده ای مرا از زیر خروارها خاک بیرون خواهد کشید. آن وقت من ... قرن ها سرگشتگی را به رویش خواهم خندید.
اگه چشمم تو رو خواست قول میدم چشممو ببندم، اگه زبونم تو رو خواست قول میدم گازش بگیرم ، اما اگه دلم تو رو خواست چه کار کنم.؟؟
دریای بزرگ یا گودالی کوچک از آب... فرقی نمیکند...زلال که باشی آسمان در توست.
رابیندرانات تاگور: هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که: خداوند هنوز از بشر ناامید نشده است.
زن خودش را خوشگل می کند چون خوب فهمیده که چشم مرد، تکامل یافته تر از مغز اوست!" دوریس دی
گاهی واژه ای را نادرست تلفظ می کنند و همان اشتباه بر سر زبان می افتد . تا پنجاه سال پیش مردم در زمستان برای گرم شدن دور کرسی می نشستند و برای سرگرمی و وقت گذرانی گاهی چرت و پرت هایی به هم می بافتند و می خندیدند و این سخنان "کُرسی شعر" نامیده شد که ما امروزه آن را بد تلفظ می کنیم....
کوچک که بودم پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند.پدرم تلگرافچي بود.در طراحي دست داشت.خوش خط بود.تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت.
من قالي بافي را ياد گرفتم و چند قاليچه ي کوچک از روي نقشه هاي خود بافتم . چه عشقي به بنايي داشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حيف،دنبال معماري نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه هاي يک خانه نقشه هاي شيطاني مي کشيديم.
روز دهم مه 1940 موتور سيکلت عموي بزرگم را دزديديم، و مدتي سواري کرديم. دزدي ميوه را خيلي زود ياد گرفتيم.از ديوار باغ مردم بالا مي رفتيم و انجير و انار مي دزديديم.چه کيفي داشت! شب ها در دشت صفي آباد به سينه مي خزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکي و اضطراب را ميان مشت هاي خود مي فشرديم. تمرين خوبي بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابي آشنا مي شود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچي بودند. همراه آنها به شکار مي رفتم.
بزرگتر که شدم عموي کوچکم تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا مي کشيد و هواي صبح را ميان فکرهايم مي نشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بي پرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم!
اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها مي خواندند، من هم مي خواندم. در دبستان ما را براي نماز به مسجد مي بردند.
روزي در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديکتر باشيد!"
مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد. و من سال ها مذهبي ماندم ، بي آن که خدايي داشته باشم!
از کتاب هنوز در سفرم ...
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 2720