نوشته شده توسط : صادق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که می دانم او چه کسی است..!

 

 

 

 

 

صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم

 

قصه دنیا به سر می آید و من نیستم

 

یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند

کاری از من بلکه بر می آید ومن نیستم

 

خواب و بیداری  خدایا بازهم سر می رسد

نامه هایم از سفر می آید و من نیستم

 

هرچه می رفتم به نبش کوچه او دیگر نبود

روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم

 

در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز

شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم

 

بعد ها اطراف جای شب نشینی های من

بوی عشق تازه تر می آید ومن نیستم

 

بعد ها وقتی که تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی رهگذر می آید ومن نیستم

 



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , مطالب از طرف دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صادق

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد ، بابا ستاره ای در هفتآسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست ، حتی دل دماوند ، آتشفشان ندارد

دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت ، رستم در این هیاهو،گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید ، زیرا دل سپاهان ، نقشجهان ندارد

بر نام پارس دریا ، نامی دگر نهادند ، گویی که آرش ما ، تیر وکمان ندارد

دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد !! نادر ز خاک برخیز،میهن جوان ندارد

دارا !! کجای کاری ، دزدان سرزمینت بر بیستون نویسند ، داراجهان ندارد

آییم به دادخواهی ، فریادمان بلند است اما چه سود ، اینجانوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی اما صد آه و افسوس،شیر ژیان ندارد

کوآن حکیم توسی، شهنامه ای سراید ، شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش، ای مهرآریایی بی نام تو، وطن نیز نامو نشان ندار

استاد سیمین بهبهانی
 
 

امتیاز یادتون نره

نظر یادتون نره!!!!



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , مطالب از طرف دوستان , ,
:: برچسب‌ها: سیمین بهبهانی ,
:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صادق

 

سلامــــــــ بچه ها این هم یک سری عکس توووووووووووووپ

هر کی میخواد ببینه بره ادامه مطلب

 

 

www.RangarangGroup.com | گروه اینترنتی رنگارنگ

www.RangarangGroup.com | گروه اینترنتی رنگارنگ

www.RangarangGroup.com | گروه اینترنتی رنگارنگ

 

امتیاز یادتون نره

نظر یادتون نره!!!!



:: موضوعات مرتبط: عکس های جالب , ,
:: برچسب‌ها: عکس , خنده دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 416
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صادق



:: موضوعات مرتبط: عکس های جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 352
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صادق

www.RangarangGroup.com | گروه اینترنتی رنگارنگ

مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه اش کرد و تميز کردن زمين رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميلتون رو بدين تا فرمهاي مربوطه رو واستون بفرستم تا پر کنين و همينطور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»
رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نميتونه داشته باشه.»

 


مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد.. نميدونست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10کيلويي گوجه فرنگي بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگيها رو فروخت.
در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه اش رو دو برابر کنه.. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد ميتونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت ...


پنج سال بعد، اون مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده ي خانواده اش برنامه ریزي کنه، و تصميم گرفت بيمه ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبتشون به نتيجه رسيد، نماينده بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد:
«من ايميل ندارم.»


نماينده بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. ميتونين فکر کنين به کجاها ميرسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت:


آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت


 



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , مطالب از طرف دوستان , ,
:: برچسب‌ها: آموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 397
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1389 | نظرات ()