دل نوشت و مناجات + قطار روياهاي من (قسمت دوم)
نوشته شده توسط : صادق

قطار روياهاي من (قسمت دوم)

 

بعد صحبت هاي پيرزن كمي به فكر فرو رفتم زيرا داستان زندگي او كمي به داستان من شباهت داشت با اين تفاوت كه من...

راستي من خودم را معرفي نكردم. من برديا هستم، اهل كشور پارسي زبانان كشوري به بزرگي آسمانها كه هيچ گاه خورشيد در آن غروب نمي كند.

خب در ادامه راه پيرزن وقتي ديد حال من دگرگون شده گفت تو چرا اينجا آمده اي؟!  تو كه هنوز خيلي جواني!!

انگار منتظر بودم كه او اين سوال را بپرسد تا بتوانم قدري از بار غم خود را از دوش خود بر زمين بگذارم. شروع كردم به صحبت و گفتم:

حدودا 20 سالم بود كه من در دانشگاهي مشغول تحصيل بودم. درسم خيلي خوب بود براي همين خيلي از دانشجو ها چه پسر و چه دختر براي حل مشكلات درسيشون پيش من ميومدند.

در همون روزها من با دختري كه تا به حال او را نديده بودم بر خوردم با نگاه اول دلم لرزيد و احساس كردم كه او نيز همين احساس را دارد و درست بود. اسمش ويدا بود.

بعد مدتي رابطه ما صميمانه تر شد تا جايي كه دوست هم ديگر شديم. روزها گذشت و ما بيش از حد به هم علاقه مند شديم تصميم گرفتيم با هم ازدواج كنيم، اما براي ازدواج اجازه پدر و مادر شرط بود.

بعدا فهميديم ما مشكل بزرگي داريم زيرا خانواده هاي ما باهم تفاوت بزرگي دارند. براي راضي كردن خانواده ها كارهاي زيادي كرديم حتي من بارها دست به خودكشي زدم تا بتوانم پدر و مادرم را راضي كنم.

بعد مدتي يك روز كه من با ويدا بيرون بوديم سرفه هاي شديدي به سراغم آمد وقتي دستمال را نگاه كردم ديدم خون است. به روي خودم نياوردم تا او بويي نبرد و به راه ادامه داديم تا او را به خانه رساندم. آن روز بعد از آن كه از او جدا شدم پيش دكتر رفتم. دكتر گفت: تو بيماري سل داري چند سالي بيشتر دوام نمي آوري ديگر هيچ چيز نمي شنيدم و نميفهميدم كه دور و برم چه اتفاقي دارد مي افتد فقط به دكتر زل زده بودم، بعد اين حرف دكتر نميدانستم چه بايد بكنم. تا فرداي آن روز خوابم نبرد و هر ثانيه اشكي از چشمانم سرازير مي شد زيرا وداع با عشقم ويدا كار دشواري بود.

تصميم گرفتم بر خلاف ميلم كاري كنم كه ويدا از من بدش بيايد و از ازدواج با من منصرف گردد. طوري جلوي او رفتار ميكردم انگار كه به او علاقه اي ندارم و ميخواهم تركش كنم. اين رفتار ها براي من سخت بود و هر شبه من، با گريه و زاري به پايان ميرسيد، طوري كه هر شب رختخواب خود را با گريه شست و شو ميدادم. بعد مدتي عشق او پر از نفرت شد. او فكر مي كرد من زير قول خود زدم و مرا نفرين مي كرد و مي گفت: ما قول داديم كه پاي هم بمانيم و با خانواده ها مبارزه كنيم تا يك ديگر را بدست بياوريم. اما من به آينده فكر ميكردم چون اگر ما ازدواج مي كرديم هر دويمان حمايت پدر و ماردمان را از دست مي داديم و بايد تنها زندگي مي كرديم. چطور ميتوانستم در اين شرايط او را تنها بگذارم. با خود گفتم اگر با او ازدواج كنم و بعد بميرم او تنها مي شود پس بهتر است هيچ گاه ما ازدواج نكنيم.

اما من مي دانستم كه چقدر او را دوست دارم. بعد مدتي ديگر حاضر نبود مرا ببيند. خيلي برايم سخت بود اما بخاطر اينكه او با من ازدواج نكند حاضر بودم اين سختي را بپذيرم. از او جدا شدم. خيلي به من سخت گذشت. هر روز او را در دانشگاه مي ديدم به او خيره مي شدم اما ديگر مي دانستم نبايد او را ببينم شايد باعث آزار او باشد. بعد مدتي شنيدم كه با يك مرد ازدواج كرده كه پول دار هم بود و زندگي خوبي دارد. خوشحال شدم كه حداقل او شاد زندگي مي كند. از ديگران شنيدم كه چقدر پشت من بد ميگويد، اصلا توقع نداشتم كه او چنين پشت سره من حرف بزند. اما بخاطر علاقه به او ساكت ماندم.

وقتي از دانشگاه رفت اميد به زندگي من هم با خود برد و هر روز، روز شماري ميكردم تا لحظه مرگم. 1 سال بعد با تنها رازي كه در بر داشتم با ويداي دلم و جهان خاموش وداع گفتم.

 

شايد ادامه داشته باشد...

 

 

  




:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام , متفرقه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1039
|
امتیاز مطلب : 263
|
تعداد امتیازدهندگان : 66
|
مجموع امتیاز : 66
تاریخ انتشار : شنبه 7 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
000صــــــفـــــر000 در تاریخ : 1389/12/18/3 - - گفته است :
[بدرود]صـــــــــفـــــــــر دوباره درد دل کرد بیا[بدرود]

/weblog/file/img/m.jpg
سارا در تاریخ : 1389/12/18/3 - - گفته است :
ســـــــــــلام
خوبـــــی؟؟؟چه خبرااااااااااااااااااااااااا؟؟ ؟؟
قبلنا بیشتر میومدی
پستت مث همیشه قشــــنگ و زیــــــــــبا بود
بازم بیـــــــــــااااااا.منتظرــــ

/weblog/file/img/m.jpg
علی در تاریخ : 1389/12/18/3 - - گفته است :
لحظه هایی که می آیند حاصل سر درون بردن خودمان است . موید

/weblog/file/img/m.jpg
bahare در تاریخ : 1389/12/18/3 - - گفته است :
slm mer30 be webam sar zadi.upaye jadideto khondam ghashang bodan.man ba ye teste khodshena30 berozam khasti biya.mamnon bye

/weblog/file/img/m.jpg
majid در تاریخ : 1389/12/18/3 - - گفته است :
سلام اخرین پست امسالمو گذاشتم دوست داشتی بیا بخون[گل]
راستی یه چند وقتیم نیستم.

/weblog/file/img/m.jpg
عابر در تاریخ : 1389/12/17/2 - - گفته است :
وبلاگ زيبايي داريد
موفق باشيد

/weblog/file/img/m.jpg
عابر در تاریخ : 1389/12/17/2 - - گفته است :
وبلاگ زيبايي داريد
موفق باشيد

/weblog/file/img/m.jpg
آرزو در تاریخ : 1389/12/15/0 - - گفته است :
سلاااااااااااااااام خوفی
منم لینکت کردم الکی لینکت نکردم خیالت راحت
هر موقع آپ کردم بهت میگم
موفق باااااااااااااشی

/weblog/file/img/m.jpg
خاله ريزه در تاریخ : 1389/12/14/6 - - گفته است :
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آآآآآپم..........................................





[گل][گل][گل].-.._ .________._.-.[گل][گل][گل]





.-.-.-..-.-..-.-.-.-.-.-خااااااااااااااا له ریییییییییییییییییییییییییزه.-.- .-.-.-.-








[قلب][قلب][قلب].-._ .________._.-.[قلب][قلب][قلب]





.-.-.-..-.-..-.-.-.-.-.-خااااااااااااااا اله ریییییییییییییییییییییییییزه.-.- .-.-.-.-





[گل][گل][گل].-.._ .________._.-.[گل][گل][گل]



/weblog/file/img/m.jpg
خاله ريزه در تاریخ : 1389/12/14/6 - - گفته است :
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آآآآآپم..........................................



[گل][گل][گل].-.._ .________._.-.[گل][گل][گل]



.-.-.-..-.-..-.-.-.-.-.-خااااااااااااااا له ریییییییییییییییییییییییییزه.-.- .-.-.-.-





[قلب][قلب][قلب].-._ .________._.-.[قلب][قلب][قلب]



.-.-.-..-.-..-.-.-.-.-.-خااااااااااااااا اله ریییییییییییییییییییییییییزه.-.- .-.-.-.-



[گل][گل][گل].-.._ .________._.-.[گل][گل][گل]



نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: