نوشته شده توسط : صادق

 

قطار روياهاي من قرار است ساعت 9:00 به ايستگاه فرشتگان برسد. قرار است من در اين ايستگاه سوار شوم، ساعت 8:59 دقيقه است. از دور صداي بوق قطار را شنيدم قطار رسيد قطار بزرگي بود به بزرگي فيل، از دود كشش دود هاي سياه مانند ا‍ژدها ها بيرون مي داد.

مي ترسيدم اما چون عاقبت كساني كه سوار ميشدند لذت و خوشي و آرامش بود سوار شدم. تعداد كمي از مسافراني كه بايد مي آمدند حضور داشتند همه به اي اميد ودند كه آخر وارد بهشت مي شوند. قطار دوباره در شيپورش دميد و شروع به حركت كرد. در راه افرادي سوار قطار شدند، مرد و زنان جوان و پير و حتي بچه هاي كوچك.

همين طور كه پيش مي رفتيم، با پيرزني آشنا شدم و براي پر كردن وقتم با او گرم صحبت شدم. اسمش مارال بود از او پرسيدم دليل آمدنت به اين سفر آخرت چيست؟!

گفت براي آنكه بايد باشد و نيست!!

جمله اي كه بار ها شنيده بودم. و بعد او سكوت كرد.

بعد از چند دقيقه دوباره از او پرسيدم كه آنكه نيست، كيست؟

او شروع كرد به اينكه بگويد زندگي اش چگونه بوده و چه شده است.

گفت: خيلي وقت پيش در سال 1991 در سن 21 سالگي با مردي 4سال بزرگ تر از خودم آشنا شدم كه از آنجا به بعد زندگي من جان گرفت و به من جاني دوباره داد. انگار كه سال ها بوده كه من او را مي شناختم و منتظر او بودم. با هم ازدواج كرديم، يك ازدواج رويايي، ازدواجي كه دختران حال شايد در فيلم ها و خوابشان ميبينند. من با لباسي سپيد و بلند كه پشت سرم حداقل 10 فرشته كوچك دنباله لباسم را گرفته بودند در مراسم حاضر شدم. بعد از مراسم با كالسكه اي تمام طلا كه اسبي تك شاخ و سفيد آن را مي كشيد به سوي خانه حركت كرديم. خانه اي به بزرگي بهشت و زيبايي آن انقدر زيبا بود كه من را مبهوت خود كرده بود.

سال ها در آنجا زندگي كردم با خوبي و خوشي. عشق ما چون قصه ها بود هر كس در عاشق بودن از ديگري سبقت مي گرفت.

بعد از چند سال شوهرم مريضي سختي گرفت و بيمار شد. براي درمان او مجبور شديم شهر را ترك كنيم و به شهر ديگري برويم. اين شد كه زندگي رويايي ما پايان يافت و مجبور بوديم به هر شهري برويم و در هتل و مسافر خانه هاي آن اقامت كينم. در اخر طبيبي پيدا كرديم كه ماهر بود. شوهرم با او صحبت كرد. بعد مدتي كه شوهرم داروهاي دكتر را خورد خوب شد. اما اخلاقش عوض شده بود. از من ايراد مي گرفت، نمي خواست با من حرف بزند من هم هر كاري مي كردم و به هر كس گفتم تا كمكي دريافت كنم، پاسخي نيافتم. گذشت، او از من در خواست طلاق كرد من رد مي كردم اما ديگر نمي توانستم رفتار توهين آميزش را تحمل كنم. بعد مدتي قبول كردم. بعد از طلاق او رفت و من هم به خانه خواهرم رفتم. از دور اخبار حالش را مي شنيدم. بعد از 2 ماه خبر آمد كه او از دنيا رفته است. در مراسم تدفين او شركت كردم با اين حال كه نمي خواستم. در حالي كه اشك در چشمانم جمع شده بود دكتري كه او را معالجه كرده بود به پيش من آمد و نامه اي از طرف شوهرم به من داد و رفت.

اول نميخواستم بازش كنم اما باز كردم و خواندم. نوشته بود كه:

 

 

سلام عزيز دلم،

حالا كه اي نامه رو ميخوني من ديگه كنار تو نيستم. بد قولي كردم. ميدونم اما دست خودم نبود. نميدانم از كجا شروع كنم اما من به تو دروغ بزرگي گفتم تو نه غر غرو هستي نه نق ميزني و نه اينكه از تو بيزارم و يا...

ميدونم تعجب كردي، داستان از اين جا شروع شد، زماني كه من پيش دكتر رفتم او گفت شما بيماريي داريد كه درمان ناپذيره تا 2 يا 3 ماه ديگه از اين دنيا مي رويد. من اونجا از دكتر خواستم به كسي چيزي نگه بزاره كه من يكم فكر كنم. بعد چند روز دوباره پيش دكتر رفتم تا دارويي بگيرم كه منو براي مدتي سرپا نگه داره تا بتونم برسيم بجايي كه بتونم تمام دارايي خودمو به نامت بزنم. در آخر به او نامه اي دادم كه بعد از فوت من آن را به تو بدهد، اول قبول نكرد اما با اصرار من قبول كرد. تو خيلي سختي ديدي، زندگي رويايي ما با مريضي ما تموم شد اما ديگر نم گزارم كه سختي بكشي، لوازم و امكانات راحتي و آرامشت را فراهم كردم، همه زندگي ام متعلق به توست.

من خوب نمي شم، اما مي خوام خوب زندگي كني اينج.ري بنظرم راحت تر ميتوني زندگي كني. منو بخاطر اذيت هايي كه كردمت ببخش.

دوست دارت هنري

 

 

بعد  خواندن نامه اش كلي گريه كردم كه او چرا مرا تنها گذاشته و چرا دير او را شناختم. تا7 روز پشت سره هم بالاي سره قبرش بدون غذا و آبي گريه كردم و با او حرف زدم تا اينكه جان به جان آفرين تسليم كردم. و حال در اين قطار بسوي او شتابان حركت ميكنم تا به او ملحق شوم.

 

ادامه دارد...

 

 

 

 

امتیاز یادتون نره

نظر یادتون نره!!!!



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام , ,
:: برچسب‌ها: قطار روياهاي من , داستان , عاشقانه , صادق ,
:: بازدید از این مطلب : 475
|
امتیاز مطلب : 142
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صادق

مثل من اين است چو مرغابي در تور شكارچي جامانده ام. نه كسي هست مرا آزاد سازد و نه كسي كه مرا به اسارت ببرد.

مثل من چو گياهي است كه وقتي خورشيد طلوع كند، ابري نگذارد نور آفتاب به آن برسد.

 

مثل من چو آدمي است كه در گوشه اي از خاطراتش گم شده.

 

مثل من چو سنگي است كه از شدت رنج تكه تكه مي شود.

 

مثل من چو پرنده اي است بي بال و بي آشيانه كه هراسان اين سو و آن سو مي دود.

 

مثل من چو ترسي است كه مردم از مُردن دارند من از نمُردن دارم.

 

مثل من چو اشكي است كه گر در دريا بيافتد، آب شيرينش را شور ميكند.

 

مثل من چو قلبي بشكسته است كه دگر نتوان جوشش داد.

 

مثل من چو آسماني است بي ستاره و ماه كه تاريكي آن را فراگرفته.

 

ميتوان اينگونه زيست؟

 

كي مي شود كسي كه انتظارش را ميكشم بيايد و مرا از بند خويشتن رها سازد!!!



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام , ,
:: برچسب‌ها: دل نوشته هام , صادق ,
:: بازدید از این مطلب : 448
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صادق

 

شنيدم دنبال شمارم ميگردي

چيه قديما اونو گم ميكردي!!

دور و برم پيدات ميشه يهو

هر جا كه ميرم ميبينم تو رو

ميگن كه تازه فهميدي عشق چيه

ميگن پشيموني كه زندگيت اين شكليه

خالي از من

نبودنم

ديدي درد داره نبودنش؟!

نبودن عشقش كه بهش محتاجي!!

از فقط يه بغل مي خواي تا باشي

اما نيست و نميخواد باشه

اينه كه درد رو مياره كه نباشه

تو نبودي اون روز كه من خواستم

گريم رو ديدي اما من!!

نخواستم تو رو غمگين ببينم

اين بود مزدي كه من ديدم

وقتي كه رفتي و تنهام گذاشتي

عشقت رو تو قلبم جا گذاشتي

حالا ديگه قلبي نمونده

برو كه ديگه عشقي نمونده

 

 


 

روزها كه به من سخت گذشت و تو نبودي

 

روزها كه دلم شكست و تو نبودي

روزها كه بدون تو گذشت و تو حتي به من فكر نكردي

روزهاي تنهاييم را ميتواني بشماري!!!

آيا قادر هستي؟!!

بد نكرده بد ديدم

آنچنان غمگينم كه نداني و نتواني چگونه مرا شاد كني

برو ديگر نخواهم با تو بودن را

كسي را دارم كه مرا مي فهمد

مرا دوست دارد

بي هيچ منتي

و هر روز اسمش را بر فراز قله قلبم فرياد ميزنم و

ميگويم:

خدااااااااااااا!!!!

 

 



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام , ,
:: برچسب‌ها: صادق ,
:: بازدید از این مطلب : 320
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد