نوشته شده توسط : صادق

 

 

 

چقدر خنده داره 

چقدر خنده داره

که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد!

 چقدر خنده داره

که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می‌گذره!

 چقدر خنده داره

که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

 چقدر خنده داره

که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می‌کشه لذت می‌بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی‌گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه شکایت می‌کنیم و آزرده خاطر می‌شیم! 

چقدر خنده داره

که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه! 

چقدر خنده داره

که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم! 

چقدر خنده داره

که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی‌کنیم اما بقیه برنامه‌ها رو سعی می‌کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!

 چقدر خنده داره

که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم!

 چقدر خنده داره

که همه مردم می‌خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن!

چقدر خنده داره 

که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می‌گیره اما وقتی سخن و پیام الهی رو می‌شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می‌کنیم!

خنده داره 

اینطور نیست؟

 

دارید می‌خندید؟ 

دارید فکر می‌کنید؟ 

این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشید که او خدای دوست داشتنی ست.

 

 

آیا این خنده دار نیست که وقتی می‌خواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلی‌ها را از لیست خود پاک می‌کنید؟ به خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند.

این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره

 

ادامه مطلب رو هم بخونید جالبه

یک سری عکس خنده داره

 

 

که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!

..:: وقت اضافی برای خدا ::..



:: موضوعات مرتبط: مطالب دیگر , خنده دار , متفرقه , مطالب از طرف دوستان , عکس های جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 838
|
امتیاز مطلب : 117
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صادق

 

به نام خداوند بخشنده و مهربان

 

سلام دوستان،

اين روز مباركــــــــــ ميلاد دو نور حضرت محمد (صلي الله عليه و اله) و حضرت امام صادق(عليه السلام)-مؤسس مذهب جعفري- را به شما و خانواده گراميتان تبريك ميگويم.

اميدوارم هر جاي اين كره خاكي هستيد موفق، سلامت و شاد باشيد .

به مناسبت ولادت پيامبر اسلام دعايي در سپاسگذاري خداوند و درود بر رسول او نوشتم اميدوارم كه لذت ببريد. از اين به بعد سعي ميكنم هفته اي يك دعا بنويسم حالا يا به زبان خودم يا نقل از كسه ديگر.

براي اولين بار هم يكي از شعر هام رو تو يك عكس گذاشتم.

اميدوارم خوشتون بياد.

نظر فراموش نشه.

به اميد آنكه نفسي بر آيد تا دوباره بنويسم، هر چند نباشد جاني در قلمم.

به خداوند رحمان مي سپارمتون.

فعلا.

 

 


 

بسم الله الرحمن الرحيم

سپاس خداوند را كه بر ما منت نهاد و پيغمبرش محمد (صلي الله عليه و اله) را بر ما فرستاد نه بر امم گذشته و مردم پيشين، به قدرت خود كه از هيچ كار اگر چه بزرگ بود فرو نمي ماند و هيچ چيز گر چه خرد باشد از دست او به در نمي رود. همه امت ها را به ما ختم فرمود و ما را شاهد انكار آنان قرار داد، به فضل خويش ما را به شماره از آنها افزون گردانيد.

خدايا بر محمد درود فرست كه امين وحي تو است و برگزيده آفريدگان و خالص از بندگان تو. پيشواي رحمت است و كاروانسالار خير و كليد بركت. در ازاي آن كه براي امر تو رنج كشيد و تن خود را مقابل آزارها فرا پيش داشت و با خويشان خود در راه دعوت تو آشكارا در آويخت. با قوم و تبار خود براي خشنودي تو نبرد كرد. براي زنده كردن دين تو از ارحام خود بريد و نزديكان را كه انكار تو كردند از خود دور ساخت و بيگانگان كه دين تو را پذيرفتند به خود نزديك گردانيد. با دوران دوستي كرد براي تو و با نزديكان دشمني نمود در راه تو. تن خويش را در رسانيدن پيام تو به رنج افكند و براي دعوت به دين تو خود را به تعب انداخت و به پند اهل دعوت تو مشغول داشت و سوي شهر غربت هجرت كرد، از وطن و اهل و خانه و زادگاه و هر چه دلبستگي داشت دوري گزيد، چون مي خواست دين تو را فيروز گرداند و براي سركوبي منكران تو ياوران به دست آورد. تا آن چه درباره دشمنان مي خواست به انجام رسيد و آن چه براي دوستان تو مي خواست تمام گشت. از ياري تو گشايش خواست و با ناتواني از تو نيرو طلبيد و سوي آنان تاخت. در ميان سراي ايشان جنگ پيوست و بر آرامشگاه آنان هجوم برد تا فرمان تو آشكار گشت و سخن تو بر كرسي نشست، با اين كه مشركان را نا خوش آمد.

خداوندا!! او را به ازاي اين رنج به بالا ترين درجات بهشت بالا بر. چنان كه ديگري با او در يك منزلت نباشد و در مرتبه مانند او نبود و هيچ فرشته مقرب و نبي مرسل با او برابر نباشد و آن چه نويد دادي از شفاعت نيكو درباره خاندان پاك و امت مؤمن او بيشتر از آن عطا فرما. اي كه به وعده خود وفا مي كني و گفتار خود را به انجام مي رساني و زشتي ها را به چندين برابر از حسنات مبدل مي كني كه تويي صاحب احسان عظيم.

منبع: صحيفه كامله سجاديه

با ترجمه و شرح: آيت الله ميرزا ابوالحسن شعراني

 

 


اينم عكسي كه گفتم

اميدوارم خوشتون بياد

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام , متفرقه , ,
:: برچسب‌ها: صحيفه سجاديه , دل نوشته , عاشقانه ,
:: بازدید از این مطلب : 539
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صادق

 

قطار روياهاي من قرار است ساعت 9:00 به ايستگاه فرشتگان برسد. قرار است من در اين ايستگاه سوار شوم، ساعت 8:59 دقيقه است. از دور صداي بوق قطار را شنيدم قطار رسيد قطار بزرگي بود به بزرگي فيل، از دود كشش دود هاي سياه مانند ا‍ژدها ها بيرون مي داد.

مي ترسيدم اما چون عاقبت كساني كه سوار ميشدند لذت و خوشي و آرامش بود سوار شدم. تعداد كمي از مسافراني كه بايد مي آمدند حضور داشتند همه به اي اميد ودند كه آخر وارد بهشت مي شوند. قطار دوباره در شيپورش دميد و شروع به حركت كرد. در راه افرادي سوار قطار شدند، مرد و زنان جوان و پير و حتي بچه هاي كوچك.

همين طور كه پيش مي رفتيم، با پيرزني آشنا شدم و براي پر كردن وقتم با او گرم صحبت شدم. اسمش مارال بود از او پرسيدم دليل آمدنت به اين سفر آخرت چيست؟!

گفت براي آنكه بايد باشد و نيست!!

جمله اي كه بار ها شنيده بودم. و بعد او سكوت كرد.

بعد از چند دقيقه دوباره از او پرسيدم كه آنكه نيست، كيست؟

او شروع كرد به اينكه بگويد زندگي اش چگونه بوده و چه شده است.

گفت: خيلي وقت پيش در سال 1991 در سن 21 سالگي با مردي 4سال بزرگ تر از خودم آشنا شدم كه از آنجا به بعد زندگي من جان گرفت و به من جاني دوباره داد. انگار كه سال ها بوده كه من او را مي شناختم و منتظر او بودم. با هم ازدواج كرديم، يك ازدواج رويايي، ازدواجي كه دختران حال شايد در فيلم ها و خوابشان ميبينند. من با لباسي سپيد و بلند كه پشت سرم حداقل 10 فرشته كوچك دنباله لباسم را گرفته بودند در مراسم حاضر شدم. بعد از مراسم با كالسكه اي تمام طلا كه اسبي تك شاخ و سفيد آن را مي كشيد به سوي خانه حركت كرديم. خانه اي به بزرگي بهشت و زيبايي آن انقدر زيبا بود كه من را مبهوت خود كرده بود.

سال ها در آنجا زندگي كردم با خوبي و خوشي. عشق ما چون قصه ها بود هر كس در عاشق بودن از ديگري سبقت مي گرفت.

بعد از چند سال شوهرم مريضي سختي گرفت و بيمار شد. براي درمان او مجبور شديم شهر را ترك كنيم و به شهر ديگري برويم. اين شد كه زندگي رويايي ما پايان يافت و مجبور بوديم به هر شهري برويم و در هتل و مسافر خانه هاي آن اقامت كينم. در اخر طبيبي پيدا كرديم كه ماهر بود. شوهرم با او صحبت كرد. بعد مدتي كه شوهرم داروهاي دكتر را خورد خوب شد. اما اخلاقش عوض شده بود. از من ايراد مي گرفت، نمي خواست با من حرف بزند من هم هر كاري مي كردم و به هر كس گفتم تا كمكي دريافت كنم، پاسخي نيافتم. گذشت، او از من در خواست طلاق كرد من رد مي كردم اما ديگر نمي توانستم رفتار توهين آميزش را تحمل كنم. بعد مدتي قبول كردم. بعد از طلاق او رفت و من هم به خانه خواهرم رفتم. از دور اخبار حالش را مي شنيدم. بعد از 2 ماه خبر آمد كه او از دنيا رفته است. در مراسم تدفين او شركت كردم با اين حال كه نمي خواستم. در حالي كه اشك در چشمانم جمع شده بود دكتري كه او را معالجه كرده بود به پيش من آمد و نامه اي از طرف شوهرم به من داد و رفت.

اول نميخواستم بازش كنم اما باز كردم و خواندم. نوشته بود كه:

 

 

سلام عزيز دلم،

حالا كه اي نامه رو ميخوني من ديگه كنار تو نيستم. بد قولي كردم. ميدونم اما دست خودم نبود. نميدانم از كجا شروع كنم اما من به تو دروغ بزرگي گفتم تو نه غر غرو هستي نه نق ميزني و نه اينكه از تو بيزارم و يا...

ميدونم تعجب كردي، داستان از اين جا شروع شد، زماني كه من پيش دكتر رفتم او گفت شما بيماريي داريد كه درمان ناپذيره تا 2 يا 3 ماه ديگه از اين دنيا مي رويد. من اونجا از دكتر خواستم به كسي چيزي نگه بزاره كه من يكم فكر كنم. بعد چند روز دوباره پيش دكتر رفتم تا دارويي بگيرم كه منو براي مدتي سرپا نگه داره تا بتونم برسيم بجايي كه بتونم تمام دارايي خودمو به نامت بزنم. در آخر به او نامه اي دادم كه بعد از فوت من آن را به تو بدهد، اول قبول نكرد اما با اصرار من قبول كرد. تو خيلي سختي ديدي، زندگي رويايي ما با مريضي ما تموم شد اما ديگر نم گزارم كه سختي بكشي، لوازم و امكانات راحتي و آرامشت را فراهم كردم، همه زندگي ام متعلق به توست.

من خوب نمي شم، اما مي خوام خوب زندگي كني اينج.ري بنظرم راحت تر ميتوني زندگي كني. منو بخاطر اذيت هايي كه كردمت ببخش.

دوست دارت هنري

 

 

بعد  خواندن نامه اش كلي گريه كردم كه او چرا مرا تنها گذاشته و چرا دير او را شناختم. تا7 روز پشت سره هم بالاي سره قبرش بدون غذا و آبي گريه كردم و با او حرف زدم تا اينكه جان به جان آفرين تسليم كردم. و حال در اين قطار بسوي او شتابان حركت ميكنم تا به او ملحق شوم.

 

ادامه دارد...

 

 

 

 

امتیاز یادتون نره

نظر یادتون نره!!!!



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام , ,
:: برچسب‌ها: قطار روياهاي من , داستان , عاشقانه , صادق ,
:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 142
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صادق

..:: پیرمرد و دخترک ::..

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .

پیرمرد از دختر پرسید :

 - غمگینی؟

 - نه .

 - مطمئنی ؟

 - نه .

 - چرا گریه می کنی ؟

 - دوستام منو دوست ندارن .

 - چرا ؟

 - چون قشنگ نیستم !

 - قبلا اینو به تو گفتن ؟

 - نه .

 - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !

 - راست می گی ؟

 - از ته قلبم آره...

 دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد...

 چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای

سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!

 

امتیاز یادتون نره

نظر یادتون نره!!!!



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , مطالب از طرف دوستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
:: بازدید از این مطلب : 447
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : جمعه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : صادق

 

 

انواع عشق

 

 

 

عضویت در گروه اینترنتی منصور قیامت

 

 

 

 

 


 


 


 


 

 

 

این الان سمت راست داره میره یا چپ؟

 

 

عضویت در گروه اینترنتی منصور قیامت

 

 

 


 


 


 


 


 

 

نمایی بسیار زیبا از کره زمین

 

 

 

عضویت در گروه اینترنتی منصور قیامت

 

 

 


 


 


 


 

 

خفت گیری

 

 

 

عضویت در گروه اینترنتی منصور قیامت

 

 

 


 

امتیاز یادتون نره

نظر یادتون نره!!!!

 



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , مطالب از طرف دوستان , ,
:: برچسب‌ها: ار طرف دوستان ,
:: بازدید از این مطلب : 491
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 بهمن 1389 | نظرات ()